گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و سوم
.بيان خطبه بنام ملكشاه پسر بركيارق‌




روز پنجشنبه سلخ ربيع الاخر در ديوان (ديوان خلافت در بغداد. م.) بنام ملكشاه پسر بركيارق خطبه خوانده شد و فرداي آن روز كه جمعه بود در جوامع (مساجد) بغداد نيز خطبه خوانده شد.
سبب آن اين بود كه ايلغازي شحنه بغداد، در محرم نزد سلطان بركيارق رفته كه در اصفهان بود و او را برانگيخت كه زودتر به بغداد برسد و با بركيارق حركت كرد. همينكه بركيارق درگذشت، با فرزندش ملكشاه و امير اياز رو ببغداد نهادند و در هفدهم ربيع الاخر بآنجا رسيدند. در راه با آنچنان سرمائي روبرو شدند كه بمانند آن نديده بودند، بطوريكه بسبب يخ بستن آبها، قادر بتحميل آب نبودند.
هنگام رسيدن به بغداد، وزير ابو القاسم علي بن جهير به پيشواز آنها شتافته و در ديالي آنها را ديدار كرد. آنها پنج هزار سوار همراه داشتند. ايلغازي و امير طغايرك در ديوان حضور يافتند و درباره خطبه بنام ملكشاه بن بركيارق گفتگو كردند و پذيرفته و بنام او خطبه خوانده شد و بالقاب نيايش ملكشاه كه جلال الدوله و القاب ديگر بود ملقب گرديد و بهنگام خواندن خطبه زرافشاني كردند.

بيان محاصره جكرمش در موصل بوسيله سلطان محمد

چون ميان سلطان بركيارق و سلطان محمد، در اين سال چنانكه بيان كرديم صلح برقرار شد و محمد شهر اصفهان تسليم بركيارق كرد و بركيارق بدانجا رفت.
ص: 356
محمد در تبريز، در آذربايجان ماند تا اينكه هواخواهان او كه در اصفهان بودند باو پيوستند. و همينكه آنجا رسيدند، سعد الملك ابا المحاسن را كه حفظ اصفهان در اثر حسن تدبير او، تأثير در محمد گذاشته بود، بوزارت خويش منصوب نمود.
و تا صفر اين سال در تبريز اقامت داشت و از آنجا به مراغه رفت و سپس به اربيل روي آورد كه ميخواست قصد جكرمش حكمران موصل را كرده و آنجا را از او بگيرد.
همينكه جكرمش حركت سلطان محمد را بقلمرو خود شنيد، باروي موصل را تجديد بنا كرد و آنچه نياز باصلاح داشت ترسيم نمود و مردم آبادي‌هاي نواحي شهر را بداخل شهر فراخواند و بياران خود امر كرد هر كس تخلف كند او را غارت كنند.
محمد شهر را محاصره كرد و به جكرمش پيام فرستاد و او را متذكر صلحي كه بين او و برادرش واقع شده بود نمود باينكه از جمله قرارها كه گذارده شده يكي هم اين بوده است كه موصل و بلاد جزيره از آن او گرديده و نامه بركيارق را در اين باره بجكرمش ارائه نمود و سوگند ياد كرد كه تسليم او شود و باو گفت: اگر طاعت كردي من آن (موصل) را از تو نخواهم گرفت. بلكه آن را بدست تو خواهم داد و خطبه بنام من بايستي خوانده شود. جكرمش در پاسخ گفته بود: نامه‌هاي سلطان بعد از صلح بمن رسيده است كه امر كرده شهر را جز باو تسليم نكنم.
چون محمد امتناع او را بديد، دست بكار جنگ با او شد، و با نقب زنان و ارابه‌هاي جنگي بشهر حمله‌ور شد، مردم شهر سخت‌ترين پيكارها كردند و بسبب محبتي كه نسبت به جكرمش براي حسن سلوك و نيكرفتاريش داشتند خلق زيادي را كشتند. جكرمش دستور داد در باروي شهر درهائي را باز كنند كه پيادگان از آنها بتوانند بگذرند. آن پيادگان بيرون رفته و كشتار بسيار در اردوگاه (محمد) ميكردند. سپس محمد يورش ديگري برده، يارانش در باروي شهر نقب زدند و شب فرا رسيد. چون صبح شد، اهل شهر، آنچه را كه نقب زده بودند، با مردان
ص: 357
جنگي پر كرده بودند. نرخها در حصار ارزان بود. هر سي مكوك گندم بيك دينار [ (1)] و جوهر پنجاه مكوك به يك دينار بود.
قسمتي از سپاه جكرمش در تل يعفر اجتماع كرده بودند. و به اطراف اردوگاه دستبردها زده و مانع از وصول سيورسات باردو ميشدند. جنگ تا دهم جمادي الاولي دوام كرد. در اين موقع خبر درگذشت سلطان بركيارق به جكرمش رسيد. پس او اهالي شهر را (وجوه مردم را) نزد خود خواند و با آنها مشورت كرد كه بعد از درگذشت سلطان چه بايستي كردن؟
آنها گفتند: جان و مال ما در اختيار تو و بدست تو است و تو داناتري كه چه بايد كرد. و با لشكريان مشورت كن. آنها در اين امور آگاه‌ترند. جكرمش با امراي خود مشورت كرد باو گفتند: چون سلطان زنده بود ما بر خودداري (از تسليم) پا برجا بوديم و احدي نميتوانست در شهر ما را بكوبد. و اينك كه او درگذشته است مردم را پادشاهي جز اين نباشد. و وارد شدن به طاعت او اولي ميباشد.
پس جكرمش كس نزد محمد فرستاده بذل طاعت نموده و خواهشمند شد كه وزير او سعد الملك نزد او بيايد. وزير نزد جكرمش حاضر شد. و از دست او بگرفت و گفت: مصلحت آنست كه الساعه نزد سلطان حضور پيدا كني، زيرا كه او آنچه را كه تقاضا كني در انجامش مخالفت نخواهد كرد. و دست جكرمش را گرفته از جاي بلندش كرد و بهمراه هم براه افتادند. همينكه مردم موصل ديدند كه او به نزد سلطان ميرود، بناي گريستن و ضجه و شيون نهاده خاك بر سر ميفشاندند. جكرمش چون بر سلطان وارد شد، محمد استقبالش كرد و گراميش داشت و در آغوشش كشيد و معانقه كردند و امكان نشستن بوي نداد و گفت: زود به نزد رعاياي خود بازگرد كه كه دلهايشان بسوي تو است و آنها براي بازگشت تو ديده براه دارند. جكرمش زمين ببوسيد و بازگشت و گروهي از خواص سلطان بهمراه او بود. فرداي آن روز جكرمش از سلطان تقاضا كرد بشهر وارد شود تا اينكه شهر را آذين بندي و چراغان
______________________________
[ (1)] هر مكوك برابر با 70/ 767 گرم است.
ص: 358
كنند. سلطان از رفتن بشهر خودداري كرد و جكرمش در خارج از شهر خوان و سفره‌اي بزرگ بمهماني بگستراند و خدمت ميزباني بسزا كرد و براي سلطان ارمغان‌ها و تحفه‌ها و براي وزير او اشياء گرانقدر فرستاده و تقديم كرد.

بيان ورود سلطان ببغداد و صلح او با برادرزاده‌اش و امير اياز

چون خبر درگذشت سلطان بركيارق به برادرش سلطان محمد رسيد. و او موصل را در محاصره داشت، بماتم برادر نشست و چنانكه بيان كرديم با جكرمش حكمران موصل صلح كرد. پس از استقرار صلح رو ببغداد نهاد، سكمان قطبي با او بود. وي منسوب به قطب الدوله اسماعيل بن ياقوتي بن داود ميبود و اسماعيل پسر عم ملكشاه بود. در اين سفر محمد به بغداد جكرمش و ساير امراء همراه او بودند.
سيف الدوله صدقة، حكمران حله، سپاهي انبوه گرد آورده بود عده آنها پنج هزار سوار و ده هزار پياده بود و پسران خود بدران و دبيس را نزد سلطان محمد فرستاده او را به آمدن به بغداد ترغيب كرده بود. پس در عزيمت سلطان محمد ببغداد سيف الدوله با سپاهش نيز همراه اردوي سلطاني بود.
همينكه امير اياز از عزيمت سلطان محمد بسمت بغداد آگاه شد، خود و سپاهي كه بهمراه داشت از بغداد بيرون شد و چادرها در «الزاهر» بيرون شهر بغداد بر پا داشتند. امير اياز اسيران را جمع كرد و با آنها بمشورت و گفتگو نشست كه چه بايستي كرد. آنان اطاعت از وي را تقديم و سوگند ياد كردند كه با طرف ديگر نبرد خواهند كرد و او را منع نميكنند كه به سلطنت دست يابد و سوگند باتفاق با او و طاعت ملكشاه بن بركيارق ياد كردند.
سختگيرترين آنها در اين امر ينال و صباوه بودند كه در مطامع سلطان محمد و منع او از دست يافتن به سلطنت مبالغه كردند. چون اجتماع آنها پراكنده شد، وزير او الصفي ابو المحاسن بامير اياز گفت: سرور من زندگي من بستگي به ثبات نعمت و دولت تو دارد و الزام من (در مشورت) بيشتر از اين گروه است. و رأي آن نباشد
ص: 359
كه آنها رايزدند زيرا كه سخن آنان به قصد آنست كه راهي در پيش گرفته شود و خود در آن راه بوسيله تو سوق شوند و بيشترين آنها با تو در منزلتي كه داري سر همسري دارند و آنچه كه تو را (در مقابل طرف) از منازعت باز مي‌نشاند كمي عده سپاه و قلت مال است. صواب چنانست كه با سلطان محمد از در مصالحت و طاعت او در آئي و او تو را بر اقطاعت مستقر و استوار نگهدارد و زياده بر آن هر چه خواستي خواهد داد.
رأي امير اياز بين صلح و مخالفت دستخوش‌تر گرديد، الا اينكه حركت او ظاهرا در مخالفت نمودار بود و كشتيهائي كه در بغداد ميبود نزد خود گرد آورد و راههائي كه منتهي بشهر و اردوي او ميشد، ضبط كرده زير نظر گرفت.
سلطان محمد روز جمعه هشت روز مانده بجمادي الاولي ببغداد رسيد و در سمت غربي، در جهت علياي بغداد فرود آمد و در سمت غربي بنام او و در جهت شرقي بنام ملكشاه بن بركيارق خطبه خوانده شد و اما در جامع منصور، خطيب آن مسجد گفت:
خداوندا، سلطان عالم را اصلاح كن و سكوت كرد! مردم از امتداد شر و غارت بترسيدند، اياز سواره در اردوگاه كه تصميم بجنگ گرفته بودند، حركت كرد و برفتند، تا اينكه مشرف بر اردوي سلطان محمد شدند. اياز بچادر خود برگشت. اميران بار دوم دعوت شدند كه براي اخلاص نسبت بملكشاه سوگند ياد كنند، بعضي پذيرفتند و برخي توقف نمودند و گفتند: ما يكبار سوگند ياد كرده‌ايم و اعاده سوگند فايده ندارد. زيرا چنانچه بسوگند اول وفادار بمانيم در سوگند ثاني هم وفا داريم و اگر بسوگند اول وفادار نمانيم بسوگند دوم هم وفادار نميمانيم.
در اين هنگام اياز الصفي ابا المحاسن وزير خويش را دستور داد با عبور از دجله نزد سلطان محمد برود و درباره صلح و تسليم سلطنت باو و ترك منازعت بگفتگو پردازد. ابا المحاسن روز شنبه هفت روز باقيمانده از ماه به اردوگاه محمد رفت و با وزير او سعد الملك ابي المحاسن سعد بن محمد ديدار كرد. و او را آگاه نمود كه
ص: 360
براي چه مقصودي آمده است و هر دو بحضور سلطان رسيدند. و الصفي رسالت سرور خود اياز را انجام داد و از آنچه در ايام بركيارق رفته پوزش او را تقديم داشت پاسخ سلطان محمد پاسخي نرم بود كه دل او را آرام و خوش داشت و آنچه از سوگند ياد كردن تقاضا شده بود بپذيرفت.
فرداي آن روز قاضي القضاة و هر دو نقيب و الصفي وزير اياز بحضور سلطان محمد رسيدند وزير او سعد الملك گفت: اياز از آنچه درگذشته رفته است بيمناك است.
و عهد و پيمان براي ملكشاه برادرزاده شما و خودش و اميراني كه با او هستند ميخواهد. سلطان گفت: اما ملكشاه او فرزند خود من است و ميان من و برادرم تفاوتي نيست و اما اياز و اميران براي آنان سوگند ياد ميكنيم. مگر ينال حسامي و صباوه. كياهراس مدرس نظاميه بر آنچه گفته بود او را سوگند داد. و آن گروه حاضر گواه آن سوگند بودند. همينكه فرداي آن روز فرا رسيد، امير اياز نزد سلطان محمد رفت. وزير سلطان او را ديدار كرد. و همچنان همگان او را بديدند. در همان موقع سيف الدوله صدقة نيز برسيد و همگي‌شان بر سلطان وارد شدند، و سلطان آنان را گرامي داشت و بآنان نيكي نمود. و گفته شده است كه سلطان سوار شد و آنان را ديدار كرد و يكي از آنان در سمت راست و ديگري در سمت چپ او بايستادند. سلطان تا شعبان در بغداد اقامت داشت و از آنجا به اصفهان رفت و كارها كرد كه بخواست خداي بزرگ ياد خواهم كرد.

بيان كشته شدن امير اياز

در سيزدهم جمادي الاخره اين سال امير اياز كشته شد. سلطان محمد او را كشت.
سبب آن اين بود كه چون اياز سلطنت را به سلطان محمد تسليم نمود. با سوگند دادن او بخاطر (امنيت) خود در جمله (هواخواهان) سلطان محمد قرار گرفت.
روز هشتم جمادي الاخره دعوت بزرگي (به ضيافت) در سراي مسكوني خويش كه
ص: 361
همان خانه (سابق) گوهر آئين بود بعمل آورد و سلطان را دعوت كرد و بسي چيزهاي گرانقدر كه گردن بند بلخش كه از تركه مؤيد الملك بن نظام الملك در جمله آنها بود و بيان آن گذشت، تقديم نمود. سيف الدوله صدقة بن مزيد هم در اين مجلس ضيافت با سلطان حضور پيدا كرد.
اتفاق بد چنين رويداد كه اياز غلامان خود را گفت كه صلاح از خزانه خودش بپوشند تا آنها را به سلطان عرضه نمايد. بر آن گروه از غلامان مردي از اهالي ابهر وارد شده بود كه با آنها مطايبه ميكرد و آنان را با آنكه پشمينه پوش بود، ميخنداند باو گفتند: تو بايستي بناچار زرهي بپوشي تا تو را هم نزد سلطان عرضه كنند. وزير- پيراهنش زرهي باو پوشاند، و او را بدستهاي خود گرفتند و هر چه التماس كرد دست از او بردارند، برنداشتند و از سختي رفتاري كه نسبت باو روا داشتند، از دستشان گريخت و داخل گروه خواص سلطان و دست بدامن آنان شد. سلطان او را ترسناك بديد. و جامه بزرگ بتن داشت. و مشكوك گرديد و به غلامي به زبان تركي گفت:
بي‌آنكه كسي آگاه شود او را لمس كند. غلام همان كار را كرد و ديد كه زير پيراهنش زره بتن دارد و سلطان را از وضع پوشاك او آگاه كرد. سلطان گفت: جائي كه مردم دستار بسر سلاح ميپوشند. پس افراد لشكري چگونه باشند! و اين احساس در او قوت گرفت كه في الحال در خانه (اياز) است. و در قبضه او. پس از جاي برخاست و سراي اياز را ترك كرد و بخانه‌اش برگشت.
همينكه روز سيزدهم ماه فرا رسيد، سلطان امير صدقة و اياز و جكرمش و غير- هم را احضار كرد. و چون حاضر شدند. كس نزد آنان فرستاد و گفت: بما خبر رسيده است كه قلج ارسلان بن سليمان بن قتلمش قصد دياربكر نموده كه آنجا را تصرف كند. و رو به جزيره برود، لازم است كه در اين باره رايزني كنيد و به‌بينيد آراء شما متفق بر كه خواهد بود كه از پيشروي او جلوگيري و با او جنگ كند. آن جماعت گفتند: اين كار جز از امير اياز ساخته نيست. اياز گفت: لازم است در اين كار من و سيف الدوله صدقة بن مزيد، با يك ديگر جمع آمده. و باين قصد دفع او كنيم. اين سخن را به
ص: 362
سلطان عرضه داشتند. جواب سلطان احضار اياز و صدقة و وزير سعد الملك بود كه بحضور برسند و در پيشگاه او فرمان اين كار نوشته شود.
سلطان گروهي از خواص خويش را گمارده بود كه هر گاه اياز وارد شد او را بكشند. آن جماعت چون وارد شدند، يكي از آنها سر اياز را بزد. صدقة با آستين لباس صورت خود پوشاند كه نه‌بيند. وزير غش كرد و از پا درآمد. اياز را در پارچه‌اي پيچيده، در بيرون از دار المملكه سر راه انداختند سپاه اياز سوار شده آنچه ميتوانستند و بدان دسترس يافتند خانه‌اش را غارت كردند. سلطان گروهي گسيل داشت كه سراي او را از نهب و غارت حمايت كنند و همان روز هواخواهانش پراكنده شدند و آن نعمت عظيم و دولتي بزرگ، در لحظه‌اي زوال پيدا كرد و محو شد. آنهم بخاطر يك شوخي و هزل. همينكه فرداي آن روز فرا رسيد، گروهي داوطلبانه به تكفين او همت گماردند و در گورستان مجاور آرامگاه ابي حنيفه رحمة اللّه بخاكش سپردند.
عمر اياز از چهل متجاوز بود و از جمله مملوكان سلطان ملكشاه بشمار ميرفت. بعد از درگذشت ملكشاه در جمله هواخواهان امير آخر بدر آمد و اياز را بفرزند خويش پذيرفت. و رادمرد و شجاع و با حسن رأي در جنگ و پيكار بود و اما وزيرش الصفي پنهان گرديد، سپس او را پيدا و دستگير كردند و بخانه وزير سعد الملك بردند، سپس در رمضان او را كشتند و از سن او سي و شش سال سپري شده و از خاندان رياست در همدان بود.

بيان درگذشت سقمان پسر ارتق‌

فخر الملك بن عمار، حكمران طرابلس با سقمان مكاتبه كرده، او را بياري خود عليه فرنگيان دعوت و بذل مال و مردان (سپاهي) نموده بود. در اثنائي كه سقمان تدارك ميديد كه مجهز شده بدان صوب برود نامه‌اي از طغتكين حكمران دمشق
ص: 363
باو رسيد و باو اطلاع داده بود باينكه مريض مشرف بموت است و از آن ميترسد كه هر گاه بميرد كسي در دمشق نيست كه از فرنگيان در تصرف آن جلوگيري كند. و سقمان را خواسته بود كه بدمشق بيايد و باو وصيت كند و اينكه باو در حفظ شهر اعتماد دارد. سقمان چون آگاه از مطالب نامه شد. پس شتاب كرد كه هر چه زودتر بدمشق رفته آنجا را بگيرد و سپس قصد فرنگيان در طرابلس نمايد و آنها را از آنجا براند و به «قريتين» برسد.
خبر وصول او بدان ناحيه به طغتكين رسيد. و از فرجام كاري كه كرده بترسيد قوت انديشه‌اش در اين باره موجب افزودگي ناخوشي او شد. يارانش او را سرزنش كردند كه در تدبير كار زياده‌روي كرده، و از فرجام آنچه كرده است او را ترساندند و باو گفتند: تو سرور خود تاج الدوله را ديدي كه چون او را بدمشق براي دفاع دعوت كرد چگونه پس از آنكه چشمش بر او افتاد او را كشت.
در اثنائي كه آنان گفتگو و تبادل آراء مينمودند كه به چه نيرنگي او را (سقمان) برگردانند، بآنان خبر رسيد كه سقمان به «قريتين» رسيد و درگذشت. و همراهانش جنازه او را برداشته و برگشتند. و براي دمشقيان فرجي كه به حسابشان نميآمد بود.
بيماري كه سقمان بسبب آن درگذشت. خناق (تنگ نفس) بود، كه پيوسته او را ميگرفت و از پا درش ميآورد. همراهانش باو گفتند كه به دژ كيفا برگردد، نپذيرفت و گفت: به حركت ادامه ميدهم اگر بهبود يافتم آنچه آهنگ آن كردم بانجام رسانم. و خدا مرا نخواهد ديد كه در قتال با كفار و بخاطر ترس از مرگ تن آسائي كرده باشم و چنانچه اجلم فرا رسيد، شهيد در راه جهاد خواهم بود پس بحركت ادامه دادند، دو روز زبانش از گفتار بازماند و در صفر درگذشت. پسرش ابراهيم با ياران او بجاي ماندند، و جنازه‌اش را در تابوتي قرار داده و به دژ بردند.
سقمان مردي دورانديش و داهي و صاحب رأي و با خير بسيار بود، علت تصرف دژ كيفا را قبلا بيان كرده بوديم. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌23 364 بيان درگذشت سقمان پسر ارتق ..... ص : 362
ص: 364
و اما ملك متصرفي او «ماردين» بود. چه آنكه موقعي كه كربوقا از موصل بيرون شد، قصد «آمد» نمود و با حكمران آن جنگ كرد، حاكم آنجا يك تركمن بود، از سقمان طلب ياري كرد. و سقمان بياري او رفت و با كربوقا مصاف داد.
عماد الدين زنگي بن آقسنقر، در آن هنگام نوجواني بود كه با كربوقا (در آن مصاف) حضور داشت و گروه زيادي از ياران پدرش با او همراه بودند، همينكه نبرد شدت پيدا كرد، سقمان وارد عرصه شد. آنگاه ياران آقسنقر زنگي فرزند سرور خود را (مقصود عماد الدين است) ميان دست و پا اسبان رها كرده بانگ زده و گفتند: از فرزند سرور خود دفاع كنيد، در اين هنگام بود كه هواخواهان آقسنقر نبرد سختي كردند كه منتهي به انهزام سقمان و اسارت برادرزاده‌اش ياقوتي بن ارتق گرديد. كربوقا او را در «ماردين» زنداني كرد، ماردين سپرده به كسي بود كه خنياگر سلطان بركيارق ميبود و ماردين را از سلطان درخواست كرد و بركيارق آنجا را باو داده بود. ياقوتي مدتي در زندان او بود. همسر ارتق نزد كربوقا رفته و تقاضا كرد ياقوتي را آزاد كند و آزادش كرد، پس ياقوتي نزديك به ماردين فرود آمد. و ماردين مورد شگفتي و اعجاب او واقع شده و براي تصرف و چيره شدن بر آنجا اقدام كرد.
در ماردين اكرادي وجود داشتند كه نسبت به صاحب آن كه همدان مرد خنياگر (مغني) باشد طمع ورزيدند و چند بار بر آباديهاي ماردين تاخته بودند. ياقوتي باو نامه نوشت و گفته بود: بين ما دوستي و راستي استوار باشد و من ميخواهم شهر تو را آبادان سازم و از كردها جلوگيري كنم و بر اماكن آنان بتازم و اموال از آنها گرفته بتو سپارم كه در شهر خود صرف كني و خود در مرغزار اقامت خواهم كرد.
صاحب ماردين پيشنهادهاي او را پذيرفت و اجازه داد، و ياقوتي بناي ايلغار را از باب خلاط تا بغداد گذارد. بعضي از سپاهيان دژ براي كسب (غنيمت) فرود آمده با او همراه ميشدند و او آنها را گرامي شمرده متعرض آنها نميشد و از جانب او امنيت يافتند.
ص: 365
اتفاق چنين روي داد كه در يكي از اوقات بيشتر لشكريان كه در ماردين بودند فرود آمدند و با ياقوتي به ايلغار پرداخته و چون از غارت برگشتند، دستور بدستگيري و به بند كشيدن آنها داد و خود برساندن به دژ بر آنها پيشي جست و به اهالي دژ بانگ زد كه: در را بگشاييد و گر نه گردن همه آنها را ميزنم، ساكنان دژ خودداري كردند، ياقوتي يكي از آنها كه دستگير شده بودند كشت، دژ را باو تسليم كردند و در آنجا بماند.
سپس او گروهي را گرد آورد و رو به نصيبين نهاد، و شهر جزيره ابن عمر را بباد غارت گرفت كه تعلق به جكرمش داشت، همينكه يارانش با غنيمت باز مي‌گشتند، جگرمش خود را بآنها رساند، ياقوتي مبتلا به بيماري شده بود كه عاجز از پوشيدن جامه رزم و سوار شدن بر اسب بود، او را بر اسبش سوار كرده بودند، در آن گير و- دار تيري باو اصابت كرد و از اسب بر زمين، افتاد جكرمش بالاي سر او رسيد در حاليكه نفسهاي واپسين را ميكشيد و بر حال او گريست و باو گفت. ياقوتي چه چيز تو را وادار باين كار كرد؟ ياقوتي باو پاسخي نداد و درگذشت. همسر ارتق نزد پسرش سقمان رفت و تركمنها را گرد آورد. و بخونخواهي نواده‌اش بپاخاست، سقمان نصيبين را كه تعلق به جكرمش داشت محاصره كرد، جكرمش براي سقمان، پنهاني مال بسياري فرستاد و گرفت و رضايت داد و گفت: او (ياقوتي) در جنگ كشته شده و قاتل او شناخته نشده است.
ماردين را بعد از ياقوتي برادرش علي تصرف كرد و به طاعت جكرمش درآمد و اميري بجانشيني خود در آنجا گمارد كه نام او نيز علي بود. علي والي ماردين به سقمان پيام فرستاده و گفته بود: برادرزاده‌ات ميخواهد ماردين را تسليم جكرمش كند. سقمان شخصا به ماردين رفت و آنجا را گرفت. علي برادرزاده‌اش آمد و اعاده دژ را از او براي خود خواست، سقمان باو گفت: من آن را گرفتم تا مبادا اين خاندان خرابي به‌بيند. و «جبل هور» را باو واگذار كرد و بدانجا نقل مكان نمود.
جكرمش سالانه بيست هزار دينار به علي ميداد. و همينكه عمويش سقمان
ص: 366
ماردين را از او گرفت. علي از جكرمش آن مال را كه سالانه باو داده ميشد مطالبه كرد. جكرمش باو پيام فرستاد كه: من اين مال را به احترام در دست داشتن ماردين و ترس از مجاورت تو، ميدادم اكنون هر چه خواهي بكن و زورت بمن نميرسد.

بيان حال باطنيه در خراسان در اين سال‌

در اين سال گروه بسياري از اسماعيليه از «طريثيث» از بعض توابع بيهق، بجنبش درآمدند و غارت در آن نواحي شيوع پيدا كرد و كشتاري بسياري از مردم و غارت اموال و اسارت زنان بوسيله آنان صورت گرفت و برقرار متاركه پيشين استوار نماندند.
در اين سال كار اسماعيليه شدت و قوت‌شان شوكت يافت و به سبب اشتغال سلاطين (بكار خود) دست از كشتن آن كس كه ميخواستند كوتاه نداشتند، كاروانهاي حج در اين سال از ما وراء النهر و خراسان و هند و بلاد ديگر گرد آمده حركت كردند و به «خوار» ري رسيدند. باطنيان سحرگاهان بآنها رسيدند و شمشير ميانشان گذاشتند. و آنگونه كه خواستند آنها را كشتند و اموال و چارپايانشان به غنيمت گرفته، چيزي بجاي نگذاشتند.
در اين سال اسماعيليه ابا جعفري نشاط را كه از شيوخ شافعي بود كشتند. او فقه را از خجندي فرا گرفته و در ري تدريس و وعظ ميكرد. هنگام كرسي (تدريس) يك باطني خود را باو رسانده و او را كشت.

بيان حال فرنگيان در اين سال با مسلمانان شام‌

در شعبان اين سال نبردي ميان طنكري فرنگي صاحب انطاكيه و ملك رضوان صاحب حلب رويداد كه رضوان در آن منهزم گرديد.
سبب آن بود كه طنكري دژ ارتاج را محاصره كرد. نماينده ملك رضوان در آنجا بود. فرنگيان مسلمانان را در تنگنا گذاردند. نماينده مذكور در دژ رسولي نزد
ص: 367
رضوان روانه كرد و او را از وضع خويش آگاه نمود كه در حصار چه سختي ميكشيد بطوريكه دچار ضعف شده و طلب ياري كرد. رضوان با سپاهي انبوه از سواره و هفت- هزار پياده كه سه هزار نفرشان داوطلب بودند بدان صوب عزيمت كردند و به قنسرين رسيدند. در اين محل بين آنها و فرنگيان مسافت كمي در ميان بود. طنكري چون كثرت مسلمانان بود، پيام به رضوان فرستاد و خواهان صلح شد. رضوان خواست بپذيرد، اسپهبد صباوه مانع شد. صباوه پس از كشته شدن اياز نزد ملك رضوان آمده و مانع از صلح او با طنكري شد. براي جنگ صف آرائي كردند، فرنگيان بدون جنگ منهزم شدند، سپس گفتند: برميگرديم و بآنها حمله ميكنيم، يكجا و دسته جمعي اگر جنگ را برديم فبها المراد و گر نه ميگريزيم، و با اين تصميم بر مسلمانان حمله‌ور شدند. مسلمانان پايداري نكرده رو بهزيمت نهادند و بسيار از آنها كشته و اسير شدند.
و اما پيادگان، چون منهزم شد خود را به اردوگاه فرنگيان زده، سرگرم تاراج شدند. فرنگيان آنها را هم كشتند و كسي از آنها نجات نيافت. مگر آن كس كه فرار ميكرد و اسير ميشد. در ارتاج هر كس بود به حلب گريخت. و فرنگيان خدا لعنت‌شان كند آنجا را گرفتند. اسپهبد صباوه گريخته و نزد طغتكين اتابك به دمشق رفت و در شمار ياران بدر آمد.

بيان جنگ ميان فرنگيان و مصريان‌

در ذي حجه اين سال، نبردي ميان فرنگيان و مسلمانان رويداد كه هر دو طرف برابري داشتند.
سبب آن اين بود كه افضل وزير فرمانرواي مصر، پسر خود شرف المعالي را در اين سال بصوب فرنگيان گسيل داشته بود و او آنها را مقهور كرد و رمله را از آنها بگرفت و سپس ميان مصريان و اعراب اختلاف پديد گرديد و هر كدام از آنها مدعي شدند كه آن فتح را او كرده است. در آن اثناء گروهي از شبگردان فرنگي
ص: 368
بر آنها زدند، هر يك از دو گروه مصري و اعراب، از مقابله با آنها بازنشست.
تا اينكه نزديك بود فرنگيان بر آنها برتري يابند. در اين موقع بود كه شرف المعالي نزد پدرش بمصر بازگشت و افضل فرزند ديگر خود را كه سناء الملك حسين بود.
با گروهي از اميران و منجمله جمال الملك بدان صوب گسيل داشت. جمال الملك نماينده مصريان در عسقلان بود. به طغتكين اتابك در دمشق پيام فرستادند و از او خواستند سپاهي روانه نمايد او اسپهبد صباوه را با يك هزار و سيصد رزمجو گسيل داشت.
مصريان پنج هزار نفر بودند، و قصد بغدوين فرنگي كردند، قدس و عكه و يافا در دست بغدوين بود. يك هزار و سيصد سوار و هشت هزار پياده نيروي سپاهي او را تشكيل داده بود. نبرد بين عسقلان و يافا روي داد. در اين نبرد هيچيك از دو طرف بر ديگري برتري نيافت. از مسلمانان يك هزار و دويست نفر كشته شد و از فرنگيان نيز بهمين تعداد تلفات داشتند. جمال الملك امير عسقلان در اين پيكار كشته شد.
مسلمانان چون ديدند، تلافي ضربتي كه فرنگيان بآنها وارد كرده بودند، بدر آوردند، جنگ را موقوف نموده و به عسقلان بازگشتند، صباوه هم بدمشق برگشت.
با فرنگيان گروهي از مسلمانان از جمله بكتاش بن تتش همراه بودند. طغتكين چنانكه ذكر كرديم، از سپردن مملكت بوي، عدول كرده آن را به فرزند برادرش (برادر بكتاش) دقاق كه طفلي صغير بود استوار داشت اين كار او را رو به فرنگيان برده و با آنها يكي شد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال فساد و تبهكاري تركمنها در راه خراسان كه منتهي به عراق ميشود، گسترش يافته بزرگ شد. پيش از اين هم غارت و راهزني ميكردند.
الا اينكه خودشان هم حدودي را مراقبت مينمودند. در اين سال آن مراقبت حدود را
ص: 369
بدور افكندند و مرتكب اعمال شنيعه شدند. ايلغازي بن ارتق شحنه بغداد، برادرزاده خود بلك بن بهرام ابن ارتق را بر آن بلد بگمارد و امر به حفظ و حيطه آن تحت اقتدار او و جلوگيري از فساد و تباهكاري نمود. او نيز به بهترين وجه اقدام كرد و بلاد را حمايت و دست متجاوز و دراز دستان را كوتاه ساخت. بلك به دژ خانيجار از متصرفات سرخاب بن بدر رفته آنجا را محاصره و تصرف كرد.
در شعبان اين سال، سلطان محمد قسيم الدوله سنقر برسقي را بسمت شحنه در عراق تعيين كرد. او مردي موصوف به نيكوكاري و متدين و با حسن عهد بود.
و در تمام جنگها از محمد جدا نبود و با وي همراه بود.
در اين سال سلطان محمد كوفه را به امير قايماز به اقطاع داد و به صدقة سفارش كرد كه او و يارانش را از خفاجه حمايت كند و او پذيرفت.
در ماه رمضان اين سال سلطان محمد به اصفهان وارد شد و بمردم آن امنيت داد و مردم اطمينان پيدا كردند كه آنچه از خبط و خطا كاري گذشته شامل حال آنها ميشد برطرف گرديده و فشار و مصادره در كار نخواهد بود. چه بسا تفاوت بود بين بيرون شدن محمد از اصفهان مخفيانه و بحال گريختن و فرار، و بازگشت دوباره او بآنجا بعنوان سلطان با اقتدار و بين مردم عدل و داد بگستراند. و آنچه مكروه ميداشتند از دلهايشان به زدود. و دست متجاوزين را از لشكريان و غيرهم كوتاه ساخته و سخن مرد عامي بانگش رساتر از كلمه لشكري شد و دست سپاهي از هيبت سلطان و عدل او كوتاهتر از دست مرد عامي شد.
در اين سال، بيماري آبله در بسياري از شهرها شيوع پيدا كرد بويژه در عراق كه كانون بيماري همه از آنجا بود و از كودكان عده‌اي بي‌شمار مردند و در پي آن وباء و مرگ و ميري بزرگ رويداد.
در شوال اين سال احمد بن محمد ابو علي برداني حافظ درگذشت. مولد او در سال چهار صد و بيست و شش بود. از ابن غيلان و برمكي و عشاري و غيرهم (حديث) شنيده بود.
ص: 370
ابو المعالي ثابت بن بندار بن ابراهيم بقال هم در اين سال درگذشت، مولد او در سال چهار صد و شانزده بود و از ابا بكر برقاني و ابا علي بن شاذان (حديث) شنيده و درگذشت او در جمادي الاخره اين سال رويداد.
در چهارم جمادي الاولي ابو الحسن محمد بن ابي الصقر، فقيه شافعي درگذشت. مولد او بسال چهار صد و نه بود، او مردي اديب و شاعر بوده و از گفته‌هاي اوست:
«من قال لي جاه و لي حشمةو لي قبول عند مولانا»
«و لم يعد ذاك بنفع علي‌صديقه لا كان من كانا» مفاد آن بفارسي چنين است: هر آن كس كه گويد مرا جاه و حشمتي و پذيرشي نيك نزد سرورمان است. سودي از آن بدوستش هر كه خواهد باشد برنگرداند.
و نيز در اين سال ابو نصر خواهرزاده ابن موصلايا درگذشت. او نويسنده خليفه بود و نيك مينوشت. عمر او هفتاد سال بود، و وارثي پشت سر نگذاشت زيرا كه اسلام آورده بود، و بستگانش نصاري بودند و از او ارث نميبردند. و بخل داشت الا اينكه صدقه بسيار ميداد. ابو المؤيد عيسي بن عبد اللّه بن قاسم غزنوي هم در اين سال درگذشت.
او مردي واعظ، شاعر و نويسنده بود و به بغداد آمد و در آنجا وعظ كرد و مذهب اشعري را ياري كرد و قبولي عظيم (نزد مردم) داشت. و از بغداد رفت و در اسفرايين درگذشت
.
ص: 371

499 (سال چهار صد و نود و نه)

بيان عصيان منكبرس عليه سلطان محمد

در محرم اين سال، منكبرس پسر ملك بور برس بن الب ارسلان، پسر عم سلطان محمد، اظهار عصيان و خلاف بر سلطان محمد نمود.
سبب چنين بود: او در اصفهان اقامت داشت. دچار تنگي و سختي گرديد، رسيدن مواد از وي بريده شد. از اصفهان بيرون آمد و به نهاوند رفت. گروهي از سپاهيان گرد او جمع آمدند. ظاهر كارش چنين مينمود كه گروهي از اميران با او هستند و بر نهاوند چيره شد و بنام خود خطبه خواند و با امراء خاندان برسق نامه نوشت و آنان را به طاعت و ياري خود فرا خواند.
از آن سوي سلطان محمد زنگي بن برسق را بازداشت كرده بود. زنگي به برادرانش نامه نوشت و آنان از اطاعت از منكبرس بر حذر و از آزار و خطري كه در اين كار هست آگاهشان نمود و به آنان دستور داد در دستگيري منكبرس تدبير كنند.
همينكه نامه برادرشان به آنان رسيد، به منكبرس پيام فرستادند و پذيراي طاعت و موافقت با وي شدند. منكبرس بسوي آنان رهسپار گرديد و با آنان جمع آمده و ديدار كرد و آنان او را در نزديكي حوزه متصرفي خويش كه خوزستان بود، دستگير كردند و يارانش از پيرامون او پراكنده شدند. آنها منكبرس را گرفته به اصفهان بردند سلطان او را با پسر عمش تكش به بند كشيد، و زنكي بن-
ص: 372
برسق را آزاد كرد و بمنزلتي كه داشت بازگرداند و او و برادرانش را و اقطاعاتي داشتند، باز ستاند. و آن اقطاع عبارت بودند از ليشتر و شاپور خواست و غيرهما بين اهواز و همدان و در عوض دينور و غيرها را بآنان به اقطاع داد.
و همچنين در اين سال، مردمي از سواد شهر نهاوند پيدا شد و دعوي نبوت كرد، گروه زيادي از مردم آباديهاي آن ناحيه از او پيروي كردند و املاك خود را فروختند و بهاي آنها باو دادند و او تمامش را خرج ميكرد و چهار نفر از ياران خود را به نامهاي: ابا بكر، عمر، عثمان و علي ناميد و در نهاوند كشته شد. مردم نهاوند ميگفتند در مدت دو ماه دو نفر در بين ما مردم اين نقطه بپاخاست كه يكي دعوي پيغمبري كرد و ديگري ادعاي مملكت (سلطنت) داشت و كار هيچيك از آنها فرجامي نداشت.

بيان جنگ ميان طغتكين و فرنگيان‌

در صفر اين سال، نبردي ميان طغتكين اتابك فرمانرواي دمشق و قمص بزرگ از قمصان فرنگ رويداد.
سبب چنين بود: جنگها و ايلغارها ميان سپاه دمشق و بغدوين مكرر رخ داد، گاه آنها و گاه اينها يكي بر ديگري ظفرياب ميشد، بغدوين، باستياني بين خود و دمشق كه دو روز با دمشق فاصله مسافت داشت بنا كرد. طغتكين از فرجام آن كار بيمناك شد، و دريافت وجود چنان استحكامات و دژچه زيانها ممكن است ببار آورد.
آورده و به جنگ آنان رفت. بغدوين كه در قدس فرمانروا بود و عكا و غيرهما را بدست، به اين قمص خواست ياري كند و او را عليه مسلمان مساعدت نمايد. قمص باو فهماند كه از ياري او بي‌نياز است و خود تواناي بر پيكار با مسلمانانست، پس بغدوين به عكا بازگشت.
طغتكين رو به فرنگيان نهاده و سخت‌ترين پيكارها رويداد. دو تن از امراي طغتكين رو بهزيمت نهادند طغتكين آنان را دنبال كرده، هر دو تن را كشت. فرنگيان
ص: 373
به دژ خود منهزم شده در درون آن گرد هم آمدند، طغتكين گفت: هر كس بهتر با آنها جنگ كند و كاري از من بخواهد از او دريغ نخواهم كرد و هر كس پاره سنگي از اين دژ برايم بياورد پنج دينار (جايزه) باو ميدهيم. پيادگان تلاش كردند و از (ديوار) دژ بالا رفته آن را ويران كردند، و سنگهاي آن را نزد طغتكين بردند، آنچه نويد داده بود، بدان وفا كرد و جوايزشان را بداد و امر كرد سنگها را بدشت و هامون بيفكند و افكندند. و آنها كه در دژ بودند. اسير كردند و امر كرد، آنها را تمامي كشتند، و امراي سواران كه دويست تن بودند، آنها را بازداشت كرد. و كسي جز عده كمي از ساكنان آن باستيان و دژ نجات پيدا نكرد.
طغتكين پيروزمندانه به دمشق برگشت، شهر را بافتخار او چهار روز آذين- بسته، چراغان كردند. طغتكين از دمشق به رفتيد كه از دژهاي شام و فرنگيان بر آن چيره شده بودند، روي نهاد. حكومت آنجا با خواهر زاده صنجيل كه طرابلس را در محاصره داشت، بود. طغتكين رفتيد را محاصره و آنجا را تصرف كرد و پانصد فرنگي را كه در آن بودند كشت.

بيان جنگ ميان عباده و خفاجه‌

در اين سال جنگ سختي بين عباده و خفاجه رويداد.
سبب آن اينكه مردي از عباده، در برخورد با گروهي از خفاجه، دو شتر آن مرد را گرفتند، آن مرد نزد خفاجه رفته شترها را كه ربوده بودند بخواست، چيزي باو ندادند، پس آن مرد به غارت چهارده شتر از خفاجه ربود، خفاجه خود را باو رسانده، از ياران آن مرد دو نفر را كشتند، دست يك تن را هم بريدند. اين واقعه نزديك به حله سيفيه (منسوب به سيف الدوله) رويداد. اهالي آن ناحيه، آن دو گروه را از يك ديگر جدا كرد و پراكنده شدند.
عباده (مقصود قبيله عباده است. م) از ماجرا آگاه شد، و تهديدكنان براي كينخواهي سرازير به عراق شد. آنها (قبيله) با گروهي از امراي خود حركت
ص: 374
كردند، عده‌شان بالغ بر هفتصد سوار ميشد، خفاجه عده‌شان كمتر بود، خفاجه پيام فرستادند، و حاضر بدادن ديه شدند كه صلح كنند، عباده نپذيرفتند، سيف الدوله- صدقة هم مشورت داد قبول ديه كرده صلح كنند، عباده قبول نكرده و نزديك به كوفه با هم روبرو شده جنگيدند، با عباده شتران و گوسفندانشان با (ابه‌هاشان) بهمراه بود، خفاجه سيصد سوار در كمينگاه گذاشته، و بنا را بجنگ و گريز و نبردي غير جدي گذاشته و سه روز بكار جنگ مداومت دادند، سپس قتال بين آنها شدت يافت نيزه‌ها بدور افكنده و با شمشير جنگيدند.
در اثنائي كه آنها در حال جنگ و ستيز بود. و نبرد طرفين را كوفته و خسته كرده بود. خفاجه كه در كمينگاه استراحت كرده بودند، از كمينگاه بيرون آمدند.
و بتاختند و عباده منهزم و خفاجه پيروزي پيدا كردند. از وجوه افراد عباده دوازده مرد كشته شدند و از خفاجه هم جماعتي، خفاجه اموال عباده را از اسب و شتر و گوسفند و بردگان و زنان خدمتكار به غنيمت بردند.
امير صدقة بن مزيد خفاجه را به پنهاني ياري كرده بود، همينكه منهزمين باو رسيدند. صدقة آنها را بسلامت ماندن تهنيت گفت. يكي از آنها گفت: من همچنانكه مشغول پيكار و زدن بودم و بر پيروزي بر آنها چشم داشتم اسب سرخ موي تو را زير ران يكي از آنها ديدم و دريافتم كه آنها از اسبان و مردان شما عليه ما جلب كرده‌اند و ما را ياراي برابري نبود، و با ياري تو بآنها بر ما پيروز شدند، و با دم شمشير تو ما را گريزاندند. صدقة جوابي باو نداد.

بيان تصرف بصره بوسيله صدقة

در جمادي الاولاي اين سال، سيف الدوله از حله به بصره رهسپار شد و آنجا را تصرف كرد.
پيش از اين بيان كرده بوديم كه اسماعيل بن ارسلانجق بر بصره و نواحي آن چيره شده بود و ده سال با آمريت نافذ حكومت كرد. و با بهره‌برداري از اختلاف
ص: 375
موجود بين سلاطين بريزد و قدرت مالي او افزوده شد، و اموال سلطاني را گرفت.
با صدقة نيز نامه نوشته بود و چنان وانمود كرده بود كه در طاعت و موافقت اوست.
همينكه كار بر پادشاهي سلطان محمد استوار و مستقر گرديد. خواست بصره را به اقطاع بيكي داده و آن را از اسماعيل بگيرد. در اين باره با صدقة گفتگو كرد تا اينكه مقرر شد بصره جزء (مستملكات) سلطان محمد باشد. سلطان عميدي را بآنجا گسيل داشت كه آنچه متعلق به سلطان (دولت) است سرپرستي و نظارت كند. اسماعيل از او جلوگيري كرد و او نتوانست وظايف خود را انجام بدهد، و سلوك او با عميد اعزامي سلطان از حدود مجامله بيرون شد. پس سلطان به صدقة فرمان كه قصد او كرده و بصره را از اسماعيل بگيرد، و صدقة بدان صوب رهسپار شد.
در اين اثناء ظهور منكبرس و خلاف او عليه سلطان صورت گرفت و (شايع شد) كه او قصد واسط دارد. اسماعيل از اين خبر خرسند شد و بر انبساط خاطرش افزود.
صدقة حاجبي را نزد او فرستاد كه پيش از آن بپدر و نياي او خدمت كرده بود و به اسماعيل دستور داده بود كه (كارهاي) شرطه و توابع آن را به مهذب الدوله ابن ابي الجبر تسليم نمايد زيرا كه در ضمان او ميباشد. آن حاجب به شرطه رسيد و چهار صد دينار وصول كرد. اسماعيل او را بخواست و حاضر شد و زندانيش كرد و دينارها را از او گرفت. صدقة چون كار اسماعيل بر او مكشوف گرديد، از حله حركت كرد و چنان وانمود كرد كه قصد رحبه دارد. سپس به شتاب رو به بصره رفته و اسماعيل از رسيدن او آگاه نشد مگر زماني كه او را نزديك بخود يافت. پس ياران خود را در قلاعي كه در مطارا و نهر معقل و غيرهما مجهز و مستحكم ساخته بود، تقسيم كرد. وجود عباسيان و علويان و قاضي بصره و مدرس و اعيان اهالي را به بند كشيد.
صدقة به پيكار با آنها پرداخت جنگ بين گروهي از سپاه او و گروهي از بصريان درگير شد، در آن گير و دار ابو النجم بن ابو القاسم و رامي كشته شد. او پسر دائي سيف الدوله صدقة بود.
(در اينجا مؤلف فاضل سه بيت شعر در مدح سيف الدوله و رثاي ابو النجم نقل كرده
ص: 376
كه در ترجمه آن فايده‌اي بنظر نرسيد. م.) صدقة اسماعيل را در بصره محاصره كرد. بعضي از ياران او به سيف الدوله صدقة مشورت دادند كه از آنجا بازگردد. و او را آگاه كردند كه در اين امر به چيزي دست نخواهند يافت. او اشارت كرد كه بايد همينجا بمانيم. و گفتند: اگر كوچ كنيم، كسر ما خواهد بود. رأي سيف الدوله هم در اقامت بود و گفت: اگر فتح بصره بر من دشوار گرديد، ديگر كسي از من اطاعت نخواهد كرد و مردم مرا زبون خواهند دانست.
پس از آن اسماعيل از شهر بيرون آمد و با صدقة بجنگيد. بعضي از ياران صدقة به نقطه ديگري از شهر رخنه كرده وارد شهر شدند و از مردم سوار شهر كه اسماعيل آنها را گردآوري كرده بود گروه زيادي كشته شدند و اسماعيل به قلعه‌اي در جزيره فرار كرد. يكي از ياران سيف الدوله خود را باو رساند و خواست او را بكشد. يكي از غلامان اسماعيل خود را فداي او كرد و ضربتي كه حواله اسماعيل شده بود به آن غلام خورد و او را از پاي درآورد. بصره مورد تاراج و غارت واقع شد و اعراب باديه كه همراه صدقة بودند و غيرهم آنچه در آن به غنيمت بردند، و هيچ كوي و برزني سالم از تاراج‌گري آنها نماند مگر محله‌اي كه مجاور مزار طلحه و مربذ بود. زيرا كه عباسيه وارد مدرسه نظاميه (آنجا) شده و در آنجا پناهنده شدند و مربذ را تحت حمايت خود گرفتند. و جز آنچه گفتيم مصيبت نسبت بمردم شهر همگاني و گسترش داشت. و اسماعيل در قلعه خود متحصن گرديد.
در آن اثناء مهذب الدوله بن ابي الجبر، با كشتيهاي بسيار بدان ناحيت رسيده و دژي را كه تعلق به اسماعيل در مطارا داشت گرفت و گروه بسياري از هواخواهان اسماعيل را كشت. و بسياري از آنها را نيز نزد صدقة برد او آنان را آزاد كرد.
چون اسماعيل از آن پيش آمد آگاه شد، براي صدقة پيام فرستاد و از او براي خود و خانواده‌اش و دارائيش امان خواست. تقاضاي او پذيرفته شد و هفت روز باو
ص: 377
مهلت داد، پس او هر چه را كه توانست با خود بار كند و نزد او عزيز بود گردآورد و آنچه را هم كه نميتوانست بار كند در آب و غيره تلف و نابود كرد، و نزد سيف الدوله فرود آمد. سيف الدوله مردم بصره را از هر گونه تجاوزي امنيت داد و شحنه‌اي براي آنها معين نمود و در سوم جمادي الاخره به حله برگشت. توقف او در بصره شانزده روز بود.
و اما اسماعيل، همينكه صدقة به حله برگشت او هم به باسيان رفت تا اينكه دارائي او در مراكبي كه بار كرده بود باو رسيد و رو به فارس نهاد و ياران و همسر خويش را مورد پرخاشگري و نكوهش و خشونت رفتار قرار داد. و گروهي از خواص ياران خويش را دستگير كرد و بآنها گفت: شما پسر من افراسياب را زهر خورانديد تا بمرد. او در صفر همين سال مرده بود. بسياري از يارانش از او جدا شدند.
حتي همسرش هم از وي جدا شده و به بغداد رفت.
اسماعيل مبتلا به تب گرديد و تب او شدت پيدا كرد، همينكه به رامهرمز رسيد، در چادر خود تنها بزيست و نه روز و نه شب بر يارانش بيرون نميآمد.
بر آنها چنين وانمود شد كه مرده است، پس دارائي او را غارت كرده پراكنده شدند. اميري كه در رامهرمز بود، كس در پي آنها فرستاد و اموالي كه ربوده بودند از آنها گرفت و اسماعيل را كه درگذشته بود نزديك ايذج دفن كردند.
عمر او از پنجاه گذشته بود و اخيرا سلوك با مردم بصره بخوبي گرايش پيدا كرده بود.

بيان محاصره نصيبين بوسيله ملك رضوان و بازگشت او از آنجا

در ماه رمضان اين سال، ملك رضوان بن تتش نصيبين را فتح كرد.
سبب چنين بود: او تصميم به جنگ با فرنگيان گرفت و امرائي كه گرد او جمع آمدند. ايلغازي بن ارتق كه شحنه سابق بغداد بود، و اسپهبد صباوه، والبي بن ارسلان تاش، حكمران سنجار كه او داماد جكرمش حكمران موصل بود، ميبودند
ص: 378
ايلغازي گفت: رأي من بر آنستكه (نخست) قصد بلاد جكرمش و آنچه پيوستگي بدانها دارد كنيم و آنجا را متصرف شويم و از اين راه بر تعداد لشكريان و اموال خويش بيفزائيم. البي با رأي او موافقت كرد. و در آغاز رمضان با ده هزار نفر رو به نصيبين نهاد.
جكرمش دو امير از ياران خود را با سپاه در آنجا مستقر ساخته بود. آنها در شهر متحصن شدند، و از پشت باروي شهر جنگيدند. در گير و دار جنگ تيري به البي بن- ارسلان تاش اصابت كرد و او را بشدت زخمي و بسنجار مراجعت كرد.
و اما جكرمش چون خبر فرود آمدن آنها بر نصيبين شنيد، در آن موقع او در «حامه» نزديك به «طنزه» بود و از آب (معدني) آن ناحيه، سرگرم مداواي بيماري خويش بود، با شنيدن آن خبر بموصل عزيمت كرد. مردم سواد شهر در تهب و حيرت ماند. و بيرون شهر و بر دروازه آن چادر زد و تصميم بجنگ با رضوان گرفت.
و خدعه را بكار برد، و با اعيان سپاه رضوان مكاتبه نمود و آنها را ترغيب كرد تا آنجا كه نيات‌شان را فاسد نمود و با ياران خود در نصيبين براي رسيدن به خدمت ملك رضوان، رهبري را عهده گرفت و با احتراز از او بيرون شد و به ملك رضوان پيام فرستاد و خدمت خود را نسبت باو عرضه داشت. در پيام خود گفته بود: سلطان محمد مرا محاصره كرد و لكن مقصود خود نرسيد و با قرار صلح از اينجا رفت.
و چنانچه ايلغازي را كه تو آگاه از مقصود او هستي و همچنين سايرين از فساد و تباهكاري او آگاهند، و تو را با مردان و اموال و سلاح دستيار تو است. دستگير كني من تو را خدمتگزار بوده طاعت خواهم كرد.
اين پيام اتفاقا موافق آمد، با تغيير نيتي كه رضوان نسبت به ايلغازي بهمرسانده بود و پيام مذكور آن تغيير نيت را بيفزود و تصميم گرفت ايلغازي را دستگير كند، پس چند روزي او را بخواست و باو گفت: ابن بلاد غير قابل تسخير است. و شايد در اثناء فرنگيان بر حلب چيره شوند و مصلحت آنست كه با جكرمش مصالحه كنيم و او را با خود يار و همراه داشته باشيم چه آنكه او با سپاه زياد و آرايش آشكار با ما حركت ميكند و برميگرديم و با فرنگيان جنگ ميكنيم و
ص: 379
اين كار اسباب اجتماع همه مسلمانان خواهد شد. ايلغازي باو گفت: تو بحكم و اراده خود آمده‌اي اينجا و اكنون تو در زير حكم من هستي و من امكان حركت را بدون تسخير اين بلاد بتو نخواهم داد. چنانچه بجاي خودماني (فبها المراد) و گر نه آغاز بجنگ با تو خواهم كرد.
ايلغازي با كثرت عده‌اي تركمانها كه گرد او جمع آمده بودند خود را نيرومند مي‌يافت. ملك رضوان با گروهي از ياران خود قرار گذاشته بود كه او را دستگير كنند. همينكه آن گفتگوها كه بيان كرديم ميانشان رفت، رضوان دستور داد او را دستگير كرده به بند بكشند. همينكه تركمنها شنيدند كه چه رويداده است، اظهار مخالفت و بد آمدن از آن كار نمودند و از رضوان جدا شده و به باروي شهر پناه بردند.
ايلغازي را به قلعه شهر بردند. در نصيبين آنچه از سپاهيان بودند بيرون آمده رضوان را ياري نمودند. چون تركمن‌ها چنان ديدند متفرق شدند و آنچه توانستند از مواشي و غيره غارت كردند. و رضوان درنگ جايز ندانسته و رو به حلب رفت.
جكرمش از موصل به قصد جنگ با آن گروه حركت كرده بود و همينكه به «تل يعفر» رسيد. مبشران باو رسيده و مژده دادند كه رضوان در اثر اختلاف و افتراق منصرف گرديده و برگشته است. آنگاه جكرمش به سنجار عزيمت كرد. در آنجا رسولان رضوان باو رسيده و تقاضاي ياري كرده و آنچه نسبت به ايلغازي انجام داده بودند، خاطر نشان او كرده بود.
جكرمش در جواب به مغالطه پرداخت و بوعده‌اي كه داده بود وفا نكرد، و با مردم سنجار بجنگ و ستيز اقدام كرد تا خشم خويش را از دامادش البي بن ارسلان كه بدشمني او اقدام و با دشمنانش همراهي كرده بود فرونشاند.
البي از شدت بيماري بسبب همان تيري كه در گيرودار نصيبين باو اصابت كرده بود بخود مي‌پيچيد، همينكه جكرمش بر سنجار فرود آمد. البي دستور داد كه يارانش او را نزد جكرمش ببرند. پس البي را در محفه‌اي نزد جكرمش برده و او از جكرمش پوزش طلبيد و گفت: من گناهكار نزد تو آمدم، آنچه خواهي بمن بكني.
ص: 380
بكن. جكرمش بحال او رقت كرد و او را بشهر بازگرداند. همينكه بشهر رسيد درگذشت. چون البي درگذشت مردم سنجار عليه جكرمش عصيان ورزيدند و شهر را نگهداشتند. جكرمش بقيه رمضان و شوال را با آنها در جنگ و ستيز گذراند. و دست‌يابي بچيزي پيدا نكرد.
در اين اثناء تميرك برادر ارسلان تاش، عموي البي بآنجا رسيد، وضع خود را با جكرمش اصلاح كرد و بذل خدمت باو نمود و جكرمش به موصل برگشت.

بيان تصرف بصري بوسيله طغتكين‌

در بيان رويدادهاي سال چهار صد و نود و هفت وضع بكتاش بن تتش و خروج او را از دمشق و پيوستن او را به فرنگيان ذكر كرده بوديم، آيتكين حلبي حكمران بصري هم با او بود و گفته بوديم كه آنان به رحبه رفته و دوباره از آنجا برگشتند، و همينكه ضعف در حال آنها پديد گرديد، طغتكين به بصري رفته آنجا را محاصره نمود. در بصري ياران آيتكين اقامت داشتند و با طغتكين مكاتبه نموده، قرار گذاشتند پس از مدت معيني شهر را باو تسليم كنند، طغتكين موافقت كرد و بدمشق برگشت، چون مدت مقرره در اين سال پايان يافت، شهر را تسليم او نمودند و او هم بمردم شهر نيكرفتاري كرد و آنچه را كه بآنها وعده داده بود وفا كرده و در تكريم آنها بيش از اندازه كوشيد، و آنها نيز زياده از حد او را ستايش كرده دعا كردند، و دلها بدو گرايش يافته او را دوست داشتند.

بيان تصرف دژ افاميه بوسيله فرنگيان‌

در اين سال فرنگيان دژ افاميه از شهر شام را تصرف نمودند.
سبب اين بود: خلف بن ملاعب كلابي بر حمص مسلط بود و وجود او زياني بزرگ ببار آورده بود. و مردانش راهزني ميكردند. دزدان نزد او كثرت يافته بودند، تتش بن الب ارسلان حمص را از چنگ او بدر آورد و او را از آنجا براند، و
ص: 381
دگرگونيها در وضع خلف پديد آمد تا اينكه وارد بمصر شد، در آنجا نيز كسي باو التفاتي نكرد و مدتي در مصر اقامت داشت.
اتفاق چنين رويداد كه متولي امور افاميه كه از جانب ملك رضوان در آنجا تعيين شده بود. به فرمانرواي مصر پيام فرستاد. او تمايل بمذهب آنها (مقصود خلفاي فاطمي است. م.) بود و تقاضا كرده بود، كسي را بفرستند تا دژ را تسليم او كند. و آن از منيعترين دژها بود. ابن ملاعب خواست كه او در آنجا مقيم باشد و گفت: من بسي مايل به قتال با فرنگيان هستم و جهاد را بر هر كار ترجيح ميدهم، پس گروگان از او گرفته، دژ را باو تسليم كردند، همينكه دژ را تصرف كرد، سر از طاعت آنها به پيچيد و حق آنان را رعايت نكرد. براي او پيام داده تهديد كردند كه چه بر سر فرزندش كه نزد آنها (گروگان) است خواهند آورد پاسخ داده بود:
من از اينجا كه هستم فرود نميآيم، پاره‌اي از اعضاي تن پسرم را برايم بفرستيد تا آن را بخورم، پس در مصر از بازگشت او به طاعت مأيوس شدند. او در افاميه اقامت كرده رهگذران را همي ترساند و راهزنان گرد او جمع آمدند، و انبوهي از مفسدين نزد او جمع شدند، و دارائي او افزون گرديد.
از آن سوي فرنگيان، «سرمين» از توابع حلب را تصرف نمودند، مردم آنجا از غلات شيعيان بودند (مقصود گويا شيعه اسماعيليه باشد. م.) همينكه آنجا به تصرف فرنگيان در آمد مردمش متفرق شدند، قاضي آنجا نزد ابن ملاعب رفت او وي را بسي گرامي و دوست داشت و باو اطمينان پيدا كرد. قاضي بنا را به فريبكاري گذاشت و نامه‌اي به ابي طاهر معروف به صالغ كه از اعيان ياران ملك رضوان و وجوه باطنيه و دعاة آنها بود، نوشت، و موافقت آنها را در از بين بردن ابن ملاعب جلب كرد با شرط اينكه افاميه را تسليم ملك رضوان كند، از فريبكاري چيزي آشكار شد، فرزندان ابن ملاعب كه از مصر به پنهاني بيرون آمده خود را بآنجا و نزد پدر رسانده بودند و باو گفتند: ما آگاه شده‌ايم كه اين قاضي چنان و چنين كرده است. و رأي ما بر آنست كه بر او پيشدستي كني و احتياط جان خود را داشته باشي، و كار او
ص: 382
شهرت يافته و آشكارا شده است.
ابن ملاعب قاضي را بخواست. قاضي با قرآني كه در آستين لباس خود داشت نزد ابن ملاعب حضور پيدا كرد و آثار شر را در چهره‌اش بديد. ابن ملاعب آنچه درباره او شنيده بود بازگو كرد. قاضي باو گفت: اي امير همه كس داناي اين امر است كه من ترسناك و گرسنه نزد تو آمدم، تو بمن امنيت بخشيدي و توانگرم كردي و عزيزم داشتي، پس من صاحب جاه و مال شدم، چنانچه يكي بر من رشك برده و بر جايگاه من نزد شما حسد ورزيده نسبت بآنچه مرا غرقه در نعمت خود كردي پس من تمنا ميكنم آنچه كه دارم از من بازستاني و همانطور كه آمدم (گرسنه و بيمناك) بيرون ميروم و بر او سوگند وفاداري و نصيحت گوئي ياد كرد. ابن ملاعب عذرش بپذيرفت و او را ايمني بخشيد.
قاضي مكاتبه با ابي طاهر بن صائغ را دوباره از سر گرفت و مشورت داد كه ملك رضوان موافقت كند سيصد مرد سواره از مردم سرمين را بدين سوي روانه كند، و با آنها اسباني باشد از اسبهاي فرنگيان و سلاحي از سلاحهاي آنها و رؤسائي (درزي) رؤساي فرنگيان و بيايند نزد ابن ملاعب و چنين وانمود كنند كه مجاهداتي هستند كه از سوء رفتار ملك رضوان و يارانش بجان رسيده بودند و از وي جدا شدند، و در بين راه گروهي از فرنگيان با آنها برخوردند، و آنها بر فرنگيان ظفرياب شدند، و تمام آنچه را كه در آن پيروزي از آنها بدست آورده‌اند، تقديم او ميكنند، هر گاه اجازت داد نزد او اقامت كنند، و آراء آنان در اعمال نيرنگ يكي شده بمقصود ميرسيم.
ابن صائغ (اين برنامه را) اجراء كرد و آن گروه به افاميه رسيدند و آنچه از اسبها و و غيره بهمراه داشتند تقديم او نمودند. ابن ملاعب آنها را پذيرفت و دستور داد نزد او اقامت كنند و آنها را در چمنزار افاميه فرود آورد.
در يكي از شبها، پاسداران دژ در خواب فرو رفتند. قاضي با كساني از مردم سرمين كه در دژ اقامت داشتند بپاخاستند و طنابها از بالاي باروي دژ بپائين فرو انداخته و آن گروه كه آمده بودند بداخل دژ بالا كشيدند، و قصد فرزندان ابن ملاعب
ص: 383
و پسر عم و يارانش نموده آنها را كشتند، سپس قاضي و گروهي كه بهمراهش بودند بسر ابن ملاعب رفتند، او با همسرش بود، وجود آنها را حس كرد و گفت: تو كيستي؟
گفت: ملك الموت و آمده‌ام روح تو را قبض كنم، او را بخدا سوگند داد برگردد، برنگشت و زخميش كرد و او را كشت. دو فرزندش گريختند، يكي از آنها كشته شد، و ديگري خود را به ابي الحسن بن منقذ حاكم شيراز رساند و او وي را بسبب پيماني كه با ابن ملاعب داشت حفظ كرد.
چون ابن صائغ ماجراي افاميه را شنيد بدان صوب رهسپار شد، و ترديد نداشت كه آنجا را از آن او خواهد بود. قاضي باو گفت: اگر با من موافقت كني و نزد من بماني خوش آمدي و جايت گشاد و راحت هستي و ما هم در حكم تو خواهيم زيست و گر نه از جائي كه آمده‌اي برگرد. ابن صائغ از او مأيوس شد. يكي از فرزندان ابن ملاعب در دمشق، و نسبت به پدر خود خشمگين نزد طغتكين ميزيست. طغتكين دژي را باو سپرد و تضمين كرده بود كه امنيت راهها را حفظ كند ولي نكرد و راهزني و گرفتن كاروانها پيشه خود ساخت. به طغتكين شكايت بردند، كس فرستاد و او را بخواست وي گريخته نزد فرنگيان رفت و آنها را دعوت بگرفتن افاميه نمود و گفت: در آنجا فقط براي يك ماه خواربار وجود دارد.
فرنگيان افاميه را محاصره كردند. مردم مبتلا بگرسنگي شده، فرنگيان آنجا را تصرف نمودند و قاضي كه بر آنجا چيره شده بود كشتند و ابن صائغ را هم گرفته كشتند، و او بود كه مذهب باطنيه را در شام آشكارا كرد.
بدين ترتيب گفته‌اند كه ابا طاهر صائغ را فرنگيان در افاميه كشتند و آورده كه ابن بديع رئيس حلب او را در سال پانصد و هفت بعد از درگذشت رضوان او را كشت و ما اين را هم ياد كرديم و خدا داناتر است.

بيان غارت بصره بوسيله اعراب‌

چيره شدن صدقة را بر بصره پيش از اين بيان كرده بوديم. او مملوكي كه
ص: 384
زرخريد نياي او دبيس بن مزيد بود به نيابت خود در آنجا گماشت. نام او التونتاش بود و يكصد و بيست تن سوار رزمجو هم باختيار او قرار داد.
پس از آن ربيعه و منتفق (دو طايفه از طوايف عرب) گرد هم جمع آمدند.
از اعراب هم گروهي بآنها پيوست و با گروه انبوهي قصد بصره نمودند. آلتونتاش با آنها بجنگيد، و او را اسير كرده يارانش منهزم شدند و ديگر كسي يافته نميشد كه توانا بر حفظ شهر باشد، و در اواخر ذي قعده با شمشير به بصره ريختند و بازارها و اماكن زيبا را بآتش كشيده سوزاندند و آنچه توانستند تاراج كردند. سي و دو روز آنها سرگرم غارت و آتش زدن شهر بودند و مردم بصره در آباديهاي اطراف پراكنده شدند. و گنجينه كتب موقوفه را كه قاضي ابو الفرج بن ابي البقاء وقف كرده بودند، غارت كردند.
خبر اين پيش آمد به صدقه رسيد، سپاهي بدان صوب گسيل داشت. اين سپاه چون بآنجا رسيد اعراب آنجا را ترك كرده بودند. پس از آن سلطان محمد شحنه و عميدي براي بصره تعيين كرده و بصره را از صدقه گرفت و مردم آن دوباره بشهر برگشتند و شروع بساختمان بناهاي آن نمودند.

بيان وضع طرابلس شام با فرنگيان‌

صنجيل فرنگي، كه خدا لعنتش كند، شهر جبله را تصرف نمود و طرابلس را چون نتوانست متصرف شود، آنجا را محاصره كرد. و نزديك بدان دژي ساخت وزير دژ چراگاهي بوجود آورد. و در آنجا اقامت گزيد و طرابلس را زير نظر گرفت و در انتظار يافتن فرصتي بود كه بمقصود خود نائل شود. فخر الملك ابو علي بن عمار حكمران طرابلس از شهر بيرون شد و آن چراگاه و بناهاي آن كه براي اغنام و احشام ساخته شده بود، بسوزاند. صنجيل بر يكي از بامهاي سست و لرزان آن بناها با جماعتي از قمصها و سواران ايستاده بود، سقف زير پاي او دهان باز كرد و صنجيل در اثر آن ده روز مريض شد و درگذشت، جنازه‌اش را به قدس برده دفن كردند.
ص: 385
سپس پادشاه روم به ياران خود در لاذقيه دستور داد براي فرنگيان كه طرابلس را در محاصره داشتند از راه دريا سيورسات حمل كنند و كردند. فخر الملك- بن عمار ناو گروهي بمقابله كشتيهاي حامل سيورسات روانه كرد و بين آنها و روميان پيكار سختي رويداد و مسلمانان ظفرياب و پيروز شدند و قسمتي از كشتيهاي روميان را گرفتند و هر كس از سرنشينان در آنها بود اسير كردند.
جنگ همچنان ميان مردم طرابلس و فرنگيان تا اين موقع پنج سال دوام داشت.
مواد غذائي در آن بخش ناياب گرديد، مردم بر جان خود و فرزندان و خانواده خويش ترسيدند. فقراء جلاي (وطن) كردند و توانگران فقير شدند. ابن عمار شكيبائي و شجاعت عظيم با رأي سديد از خود، در اين واقعه نشان داد.
آنچه كه به زيان مسلمانان تمام شد اين بود كه صاحب طرابلس از سقمان بن ارتق طلب ياري كرد و او سپاهيان گرد آورد و بدان صوب رهسپار شد. و چنانكه گفتيم، در بين راه درگذشت. خداوند چون اراده‌اش تعلق بامري گيرد اسباب آن فراهم آورد.
ابن عمار، بر لشكريان و ضعفا عوارض وضع كرد. چون دارائي كاهش يافت بنا را به گرفتن مال به اقساط گذاشت كه در راه جهاد خرج كند. از دو تن از توانگران با سايرين مالي بگرفت. آن دو تن نزد فرنگيان رفتند و گفتند: حاكم ما ما را مصادره كرد. ما بسوي شما آمديم كه با شما باشيم و گفتند كه سيورسات از عرقه و كوهستان به طرابلس ميرسد.
فرنگيان گروهي را در آن جهت گماردند كه راه را بگيرد و از ورود چيزي بشهر جلوگيري كند. ابن مال زيادي به فرنگيان پيشنهاد كرد كه بدهد و آن دو نفر را تسليم او كنند، و نكردند. او هم يكي را (مخفيانه) گماشت، و آن دو تن را كشت.
طرابلس از اعظم بلاد اسلام و ثروت و تجمل آن از همه بلاد بيشتر بود. مردم آن در اين واقعه آنچه از زيور آلات و ظروف شگفتي‌انگيز داشتند، بي‌حساب فروختند تا جائي كه هر يكصد درهم سيم بديناري فروخته شد. چه بسا تفاوت است بين اين وضع
ص: 386
و اوضاع روم در روزگار سلطان الب ارسلان. ما پيروزي او را در سال چهار صد و شصت و سه بيان كرديم. يكي از يارانش كمشتكين دواني عميد الملك. وقتي دوست او عميد الملك دستگير شد، از ترس فرار كرد و به رقه رفت و آنجا را تصرف كرد و عده زيادي از تركمنها با او همراه بودند در ميان آنها: افشين و احمد شاه ديده ميشدند، و آن دو تن كمشتكين را كشتند و اموال او را براي الب ارسلان فرستادند. افشين وارد بلاد روم شد و با فردوس صاحب انطاكيه جنگيد و او را منهزم كرد و گروه زيادي از روميان را كشت.
پادشاه روم از قسطنطنيه به ملطيه رفت. افشين وارد بلاد او شد و به عموريه رسيد و در غزوات خود يكصد هزار نفر را كشت و چون به بلاد اسلام بازگشت و سپاهياني كه بهمراهش بودند پراكنده شدند، سپاهي كه در رها بود عليه او بپاخاست.
رها در آن هنگام از روميان بود و بنو نمير از اعراب هم با سپاه رها بودند. افشين با يكصد سوار كه بهمراه داشت با آنها جنگيد و آنها را شكست داده غارتشان كرد.
و بلاد روم را بباد غارت گرفت پادشاه روم رسولي نزد القائم بامر اللّه گسيل داشت و درخواست صلح كرد و رسولي هم نزد الب ارسلان در اين باره فرستاد و با روم به يكصد هزار دينار و چهار صد هزار دست از انواع و جامه‌ها و سيصد رأس استر صلح كرد. تفاوت بين اين دو وضع (از زمين تا آسمان است!).
و گويم تفاوت بين حال آن مرذولين كه بزبوني در افتاده بودند، و احوال مردم اين زمان ما كه سال ششصد و شانزده است، نيز با فرنگيان و تاتارها. و بخواست خداي بزرگ مشروح (رويدادها) آن را خواهيم ديد كه تا آگاه از اين تفاوت شويم و از خداي بزرگ مسئلت مينمائيم كه گشايش حالي براي اسلام و اهل آن فراهم آورد و بياري آنها بذل عنايت كند، و از خلقي كه دوست دارد دفع (شر) نمايد و اين امر براي خداي بزرگ گرانبار نخواهد بود.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال يكي از ملثمين، ملوك غرب وارد بغداد شد، و قصد دار الخلافه كرد
ص: 387
او را گرامي داشتند، و شخص ديگري با او بود كه او را فقيه ميگفتند و او نيز از ملثمين بود. فقيه در جامع قصر بمنبر بوعظ نشست. و اجتماعي عظيم شد و وعظ ميكرد در صورتي كه چهره پوشانده بود (ملثم بود) و جز دو چشمانش چيز ديگري از سيماي او ديده نميشد. و اين نقابدار (ملثم) با ابن افضل امير لشكريان مصر، در گير و داري كه او با فرنگيان داشت حاضر معركه بود و شجاعانه پيكار ميكرد.
سبب آمدن او به بغداد چنين بود كه مغاربه به علويان در مصر اعتقاد داشتند.
اعتقاد زشت، و هر گاه ميخواستند به حج بروند، از مصر نميگذشتند و از آن عدول ميكردند. امير لشكريان بدر پدر افضل خواست آنها را اصلاح كند باو ميل و گرايشي پيدا نكردند و نزديك باو نشدند. پس او دستور داد بهر كس از آنها دست يافتند او را بكشند. و همينكه پسرش افضل زمام امور را قبضه كرد، نسبت بآنها نيكرفتاري كرد، و از آنها كه بوي نزديك ميشدند براي جنگ با فرنگيان ياري ميجست، و اين يكي از جمله آنها بود كه با افضل شركت در جنگ با فرنگيان داشت و چون با مصريان آميزش پيدا كرده بود ترسيد به بلاد خود برگردد و به بغداد آمد، سپس به دمشق رفت، و مصريان را با فرنگيان جنگي نبود كه اين مرد در آن شاهد معركه نباشد و در يكي از معارك شهيد كشته شد. و مردي شجاع و پيشرو و درنده بود.
در ربيع الاخر اين سال ستاره دنباله‌داري در آسمان همچو رنگين كمان پديد گرديد، كه از سمت غرب تا دل آسمان پيشآمده، و پيش از ظهورش در آسمان در شامگاه نزديك بآفتاب ديده ميشد و چند شبي بپائيد و سپس ناپديد شد.
در اين سال، ملك قلج ارسلان بن سليمان بن قتلمش، صاحب بلاد روم به رها آمد كه آنجا را محاصره كند. در رها فرنگيان اقامت داشتند. ياران جكرمش كه در حران ميزيستند باو نامه نوشتند كه آنجا را تسليم او كنند، قلج ارسلان به حران رفت و شهر تسليم او شد و مردم بخاطر جهادي كه با فرنگيان كرده بود، خرسند
ص: 388
بوجود او در ميان خود شدند و چند روزي در حران بماند و مبتلا به بيماري سختي شد كه موجب شد به ملطيه برگردد و يارانش در حران ماندند.
در اين سال شيخ ابو منصور جناط مقري، امام مسجد ابن جرده درگذشت.
او مردي خير و صالح بود.
در اين سال قاضي ابو العلاء صاعد بن ابي محمد نيشابوري حنفي در جامع اصفهان كشته شد. او را يك باطني كشت.
در اين سال ابو الفواري حسين بن علي بن الحسين بن خازن صاحب خط خوب (خوشنويس) درگذشت. عمر او هفتاد سال بود و آورده‌اند كه پانصد كتاب را نوشته و ختم كرده بود.
در محرم اين سال، قاضي ابو الفرج عبيد اللّه بن الحسن قاضي بصره درگذشت و هشتاد و سه سال از سنش گذشته بود و از فقهاي مشهور شافعي بود و فقه را نزد ماوردي و ابي اسحاق خوانده و نحو را ازرقي و دهان و ابن برمان فرا گرفته و مردي عفيف و نزد خلفاء و سلاطين از پيشوايان بشمار ميرفت.
در محرم اين سال سهل بن احمد علي ارغياني، ابو الفتح الحاكم درگذشت، فقه را نزد جويني فرا گرفته و برجستگي خويش نشان داد، سپس ترك مناظره كرد و رباطي بنا نمود و به عبادت و قرائت قرآن روزگار گذراند.
در صفر اين سال امير مهارش بن مجلي در حدود سن هشتاد سالگي درگذشت.
و همو بود كه خليفه القائم در حديثه نزد او ميزيست. و بسيار نماز خوان و روزه‌دار و دوستدار خير و اهل خيرات بود. پس از درگذشت او حديثه را فرزندش سليمان متصرف شد
.
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌24، ص: 3